داستان های عاشقانه و غمگین



ترم اول دانشگاه بودم اهل عشق و عاشقی هم نبودم ماجرا برای دوازده سال پیشه 

 

کلاس پرسپکتیو رو اتفاقی با یه استادی به نام مریم برداشتم استاد خوبی بود یه دختر 26 ساله بود که دانشجو ارشد بود بسیار زیبا بود روز اول بود که دلم لرزید براش  روز اول محو تماشاش بودم انگار بهترین کلاس دنیا بود خلاصه گذشت و من علاقه ام بهش بیشتر شد اونقدر که همیشه به بهونه های مختلف بعد کلاس قبل کلاس دوست داشتم باهاش صحبت کنم. موقع کار پرسپکتیو مخصوصا غلط کارهارو انجام می دادم تا موقع انجام کار ها بیاد بالاسرم و غلط هامو بگیره  اونم با حوصله اشتباه هامو می گفت. چه روز های خوبی بود. امتحانات پایان ترم اول دانشگاه مخصوصا کار هامو اونقدر بد انجام دادم که بندازه منو البته اولش می خواست پاس کنه منو اما خودم گفتم من نیاز دارم دوباره کلاس باهاتون بردارم خلاصه اونم قبول کرد. ترم دوم هم اومد و من همه هوش و حواسم و دل خوشیم و تنهایی هام فکر کردن به مریم بود  شب های سرد زمستون با فکر کردن به کلاس های اون برایم گرم بود گرمه گرم

تو کلاس فقط محوش بودم طوری که حسین همکلاسی ترم دومم می گفت تابلوعه عاشق شدی و دلت یه جا گیره منم می گفتم نه حواسم خیلی پرته کلا هی می پیچوندمش

MP3 پلیر رو با موزیک های عاشقانه پر کرده بودم و شب های زمستون تو پارک ها و خیابون ها قدم می زدم و به فکر مریم بودم  هی چه شب هایی بود با خیالات عاشقانه ام زندگی می کردم

 

تا این که هفته منتهی به عید سال 87 بود اسفند بود و بوی عید تو شهر خیابون پیچیده بود  

روز چهارشنبه سوری بود که صبحش تصمیم گرفتم به مریم بگم که دوستش دارم  حتی شمارش رو نداشتم تا اون روز  

اون روز با خودم کلنجار رفتم و شجاعت لازم رو برای ابراز علاقه به مریم پیدا کردم

صبح رفتم سر کلاس نصف بچه ها نیومده بودن مریم عادت داشت همیشه سر کلاس هاش حاضر بشه حتی زیر شدید ترین برف بگذریم 

 

کلاس که خالی شد مریم داشت وسایلش رو جمع می کرد. استرس زیادی داشتم اما  آتیش عشق شجاعت لازم رو بهم داده بود که حرف دلم رو بزنم 

 

بهش گفتم استاد می خوام یک چیزی بگم که داره ویرانم می کنه گفت بگو 

 

گفتم من از روز اولی که دیدم شما رو عاشق شما شدم همین و به سرعت رفتم از کلاس بیرون و روی صندلی جلوی ساختمون کلاس ها نشستم حالت عجیبی داشتم. 

 

مریم ده دقیقه از کلاس بیرون نیومد تا این که وقتی اومد بیرون و روبروم ایستاد  حس عجیبی توام از ترس و عشق بود اون لحظه برام مریم  بهم گفت یه نگاه به اختلاف سنیمون بنداز  هفت سال اختلاف داریم و این که این از اون عشق های دوران هجده نوزده سالگی هست و تو تازه وارد محیط مختلط شدی و حق میدم تجربه نداری  من بهش گفتم استاد من به شما علاقه دارم حرفتون درسته اما خسته شدم از بس که تو دلم نگه داشتم و این که دخترای دیگه دانشگاه به چشمم نمیان  گفتم بهش فقط می تونم بگم عاشقت شدم  همین و سپس بدون این که مریم نگاه کنم خداحافظی کردم و رفتم و ازش معذرت خواستم که حرف دلم رو بهش زدم

 

بعد از دانشگاه داشتم قدم می زدم بی هوا یه دفعه دیدم سه ساعته دارم قدم می زنم و ظهر داره عصر میشه با اتوبوس اومدم نزدیک خونمون  به پاساژ دم خونه رسیدم که داشت تعطیل می شد برای چهارشنبه سوری  یه کادو فروشی بود که داشت می بست یه دفعه یه ذهنم رسید برم یه هدیه برای مریم بگیرم  براش یه مجسمه کوچیک خرس صورتی که چراغ خواب هم بود خریدم و کادوش کردم

 

خواهرم و دختر خاله پسرخاله هام اومده بودن خونه ما مهمونی برای چهارشنبه سوری که کادوم رو دیدن و پرسیدن برای کیه منم گفتم مال دوستمه قراره بدم دوست دخترش که باهم قهرن تا ٱشتی کنن  خلاصه اون شب چهارشنبه سوری خوش گذشت منم منتظر بودم که صبح بشه و نخوابیدم تا صبح و صبح زود تر از همه  رفتم دانشگاه که مریم با ماشینش وارد پارکینگ دانشگاه میشه هدیه رو بهش بدم. مریم هم طبق معمول زود اومد دانشگاه  می دونستم اگه اون روز بهش هدیه رو ندم باید صبر کنم تا تعطیلات عید تموم بشه و زجر آور بود برام  تا ماشین دویست شیشش رو دیدم رفت تو پارکینگ منم سریع دویدم رفتم کنار ماشینش و نگاه کردم کسی نباشه و بهش گفتم استاد بابت دیروز عذر می خوام نباید می گفتم. امیدوارم بتونم فراموشتون کنم و هدیه رو بهش دادم اول امتناع کرد اما بعد با اصرار ازم گرفت و منم رفتم خونه بخوابم  چند روزی گذشت و تعطیلی های عید شد  و ما رفتیم شمال  روز پنجم عید بود و من تو ویلامون بودم  که ساعت پنج عصر دیدم گوشیم داره زنگ می خوره  سیو نداشتم و معمولا گوشی من به جز سه چهار از دوستام و مامان بابام و فامیل کسی زنگ نمی زد. گوشی برداشتم  و گفتم بفرمایید دیدم مریم بود. وای انگار دنیارو بهم داده بودن اون لحظه هیچ وقت یادم نمیره   

گفتم سلام استاد عیدت مبارک اونم گفت خوبی عید تو ام مبارک. و ازم تشکر کرد بابت هدیه ام و خلاصه گفت که خیلی عالی بود و به یه همچین چراغ خواب زیبایی نیاز داشت و بعد خداحافظی کرد قطع کرد من تو پوست خودم نمی گنجیدم  چه روزی بود. هی 

 

تعطیلات من با تماس مریم عالی شد و حسابی زیبا  تا آخر تعطیلی ها هم شمال موندم. 

 

روز سیزده بدر بود که دیدم مریم دوباره زنگ زد بهم  منم با خانواده فامیل تو جنگل بودیم.  و گوشی آنتن درست نمی داد  مریم صداش قطع وصل می شد نفهمیدم چی گفت. من چون گواهینامه داشتم سریع ماشین بابامو بدون اجازه برداشتم و رفتم یه جایی که آنتن بده و زنگ زدم بهش. مریم گفت که دوست داره باهم کمی صحبت کنیم درباره اداره کلاس و این مسائل خلاصه با کلی ذوق من باهاش بیش از نیم ساعت صحبت کردم و بعد اس ام بازی هامون شروع شد از اون روز  و خلاصه از حال هم خبر می گرفتیم.

 

و منم با خانواده دو روز بعد تعطیلات برگشتیم تهران .روزی که برگشتم تهران حوالی ساعت 1 ظهر رسیدیم خونه. مریم می دونست قراره بیام تهران برای همین ساعت 2 بود گفت رسیدید گفتم آره استاد. بهم گفت ساعت 7 بیا بریم قدم بزنیم منم از خدا خواسته گفتم حتما. خلاصه آدرس داد که ساعت 7 بیا سر خیابون فردوس منم قبلش دوش گرفتم لباس های شیک پوشیدم عطر زدم و یه گل قرمز هم گرفتم ساعت 5 نیم از خونمون حرکت کردم با آژانس و ساعت شیش ربع اونجا بودم تا مریم بیاد مریم با ماشینش اومد دنبالم و سوارم کرد. اونم شیک کرده بود و بوی عطرش مستم می کرد دوست داشتم بقلش کنم همون جا. 

 

ساعت هفت بود دقیق و مریم مثل همیشه سر تایم اومده بود و بهش گفتم استاد دلم تنگت شده بود بهم یهو گفت دیگه نگو استاد بگو مریم اولش سخت بود برام بگم مریم  اول می گفتم مریم خانوم بعد گفت بگووووو مریم گل رو بهش دادم جیغ کشید از خوشحالی 

 

بعد باهم رفتیم پارک جمشیدیه قدم زدیم و یه قهوه هم خوردیم. مریم بهم گفت می تونیم باهم باشیم منم تو آستینم عروسی بود بعد باهم عاشقانه حرف می زدیم و اون هم از عشق می گفت و من فهمیدم که اونم دوستم داره  خلاصه رابطمون بیشتر بیشتر شد روز های خوش زیادی داشتیم دوسالی باهم بودیم و عالی بود رابطمون عالی عالی. مریم همه جوره دلبری می کرد و منم دوسال با عشق زندگی کردم. تا این که بعد دوسال دقیقا تو بهار سال هشتادو نه اون اتقاق های بد افتاد

 

ادامه دارد 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها